چی به سرت اومد که از اون آدم پر جنب و جوش، انقد ساکت شدی و برای هز چیزی نگرانی؟ مگه نمیگفتی که اگه یه کوه جلوت باشه، شروع میکنی به کندن؟ حالا که کوهی نیست، همهی مسیرها هم حداقل هموار به نظر میان، پس چرا شروع نمیکنی؟
منتظر چی هستی؟ تضمین؟ نیست. وجود نداره. ممکنه اینبار از دفعه قبل محکم تر بخوری زمین. ممکنه تو مسیر همه چیزت رو از دست بدی. ممکنه همین اندازه اعتماد به نفسم که برات مونده بره. ممکنه یجور بخوری زمین که دیگه هیچ وقت بلند نشی. اگه نری، اگه همین جا وایسی، زمین نمیخوری. اتفاق بدی هم برات نمیافته. فقط سر جات افسرده میشی. برای تو که همیشه میرفتی، موندن عین مردنه. ولی رفتن هم خطرناکه. اینبار از قبل خطرناک تره. اگه نمیتونی نرو. اگه فکر میکنی جا میزنی و مثل دفعهی قبل خسته میشی، نرو. اینبار همه چیز برات روشنه. عین روز برات روشنه که چی میشه و چی قراره بشه. ولی اگه تصمیم گرفتی یبار دیگه شروع کنی، با همهی سختیهاش قبولش کن. خسته شو، داغون شو، پشمون شو ولی پس نکش! پس کشیدن عین شکسته حتی اگه واقعا شکست نخورده باشی. شده وسط راه همه چی خراب شه و روی خرابههاش سیگار بکشی، باز ادامه بده :) میکنی این کار رو؟
برای مُردن شاید بخواهم در دریا غرق شوم. همیشه غرق شدن در چیزی که دوست نداری به غرق شدن در میان آدم هایی که دوستشان داشتی ترجیح دارد.
بعد تر خواندم که غرق شدن در دریا درد زیادی دارد. منکه نفهمیدم چرا درد دارد، ولی نوشته بود از صفر تا صد، دردش هشتاد است.
شاید بشود درد کمتری کشید. مثل یک لحظه خوردن چیزی که همیشه از آن می ترسیدی.
دوست دارم روزی که برای این کار انتخاب میکنم روز خوبی باشد، و برای آخرین بار حس خوبی داشته باشم. شاید نیاز به کمی هیجان داشته باشم، کمی تنفر، کمی دوست داشتن و کمی غم تا روزم کامل شود. میخواهم در آخرین لحظاتش پدرم را محکم بغل کنم. خیلی محکم. انقدر که همه این بغل بگوید چقدر دوستش داشتم و دارم و تنها چیزی است از این دنیا که دلم برایش تنگ میشود. تنها کسی که حتی آخرین لحظه هم دوستش داشتم.
دیگر هم از بعد از نبودن خودم نمی ترسم. دیگر حتی از مردن نمیترسم. همه اینها لازم است. همه اینها کافی است. فقط کاش درد نداشته باشد. اتفاق بدی نیست. فقط دوست دارم آخرین لحظات زیبا باشد. کاش این بار آخرین لحظه پشیمان نشوم. کاش به چیزی فکر نکنم. کاش وقتی تصمیم به انجامش میگیرم آخرین لحظه چشمان پدرم را نبینم. کاش.
سوال اینجاست. اصلا میخوام یا نه !
اینکه چرا دست و دلم به کار کردن و دانشگاه رفتن نمیره، میتونه به این ربط داشته باشه که یه ذره خسته شدم. ولی سوال اصلی اینجاست که اصلا دلم میخواد یا نه. منظورم الان نیست. منظورم برای همیشه ست. واقعا قراره همیشه تو همین مسیر باشم؟ آیا دوستش خواهم داشت؟ آیا دوست دارم همیشه یه لپ تاپ جلوی روم باز باشه، یا اینکه لپ تاپو ببندم و برم پی دنیای واقعی؟
قبل ترها زیاد به این فکر میکردم که چیکار کنم که توی جایی که هستم پیشرفت کنم. الان سوالم اینه که اصلا دوست دارم از نقطه ای که هستم جلوتر برم؟ حتی دوست دارم توی همین نقطه بمونم؟
بیشتر اوقات تصویر آینده برام مثل روز روشنه. میدونم دوست دارم ته همه این راهها به کجا ختم شه. میدونم تو آینده چه شکلی خواهم بود. ولی شک دارم راهی که دارم میرم منو به اون آینده برسونه. شک دارم چندسال دیگه پشیمون نشم از راهی که اومدم. حتی، شک دارم همه اینها من رو از هدفم دور نکنه.
شاید لازمه یه حدی برای خودم تعریف کنم. حدی که نباید ازش فراتر برم. چیزی که باید وقتی بهش رسیدم وایسم و نذارم جلو بره. شاید به نظر احمقانه بیاد، ولی یه جور مبارزه با اون حس زیاده خواهیه که تو من وجود داره. شاید اگه جلوش واینستم، یه روزی همه چیز داشته باشم، به جز چیزهایی که لازم بوده داشته باشم.
امروز که فهمیدم حتی دوست ندارم به خودم انگیزه بدم، فهمیدم انگار واقعا مشکلی وجود داره :)
پ.ن۱: امروز برای هزارمین بار فیلم whiplash رو دیدم. اینکه چرا حاضر نیستم برای امروز و الانم، دستام خون بیاد، برام سواله. اینکه چرا با بعضی چیزها خداحافظی نمیکنم هم برام سواله.
پ.ن۲: چقدر خوب میگه شاعر :)
عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی
در نمیگیرد مرا افسون شهر و دلبرانش
برای قهوه سرد و غذای شب مانده
برای دیدن صدباره ی پدر خوانده
برای آن ها که در تنت مرور شدند
به خاطر آنهایی که از تو دور شدند
به خاطر غزل گیر کرده در دهنت
برای مرده ی جا مانده زیر پیرهنت
برای چاقو دادن به دست های جدید
برای دوست شدن با شکست های جدید
به خاطر همه گریه های نیمه شبی
خدای گم شده در چند جمله عربی
برای خاطر شعر، این دکان رنگ رزی
برای این ادبیات فاخر عوضی
به رقص مرگ میان تنت ادامه بده
نفس بگیر و به جان کندنت ادامه بده
درباره این سایت